وحشت ما را تعلق رام نتوانست کرد


بادهٔ ما هیچکس در جام نتوانست کرد

در عدم هم قسمت خاکم همان آوارگی ست


مرگ، آغاز مرا انجام نتوانست کرد

رحم کن بر حال محرومی که مانند سپند


سوخت اما ناله ای پیغام نتوانست کرد

بی نشانم لیک بالی از زبانها می زنم


ای خوش آن عنقا که ساز نام نتوانست کرد

آرزو خون شد ز استغنای معشوقان مپرس


من دعاها کردم او دشنام نتوانست کرد

در جنون بگذشت عمر زلف و آن چشم سیاه


یک علاج از روغن بادام نتوانست کرد

عمرها پر زد نفس اما به الفتگاه دل


مرغ ماپرواز جز در دام نتوانست کرد

باد صبحی داشت طوف دامنت اما چه سود


گرد ما را جامهٔ احرام نتوانست کرد

نشئه خواهی آب کن دل را که اینجا هیچکس


بی گداز شیشه می در جام نتوانست کرد

در جنون زاری که ما حسرت کمین راحتیم


آسمان هم یک نفس آرام نتوانست کرد

گر دلت صاف است از مکروهی دنیا چه باک


قبح شخص آیینه را بدنام نتوانست کرد

آب زد بیدل به راهش عمرها چشم ترم


آن ستمگر یک نگه انعام نتوانست کرد